بلوچستان

            

==================================================

من تکه ای ازخاک پهناوربلوچستانم،من دردامان مادری مهربان ودردمندپابه عرصه هستی گذاشتم وقدکشیدم وچون نخلهای سربه فلک کشیده سرزمینم بزرگ وبزرگترشدم من به زیرسایه پدری دردمند که برای آزادگی ام  جان خودرادرکف دستانش گذاشته بود ازسپیده سحرتابه غروب آفتاب جان میکندتابرایم سفره عزت وشرف بلوچی بگستراندرشدکردم تابه این جایی که هستم رسیدم اکنون منم وفرداها،منم وبلوچستان من چشم امیدش رابه من دوختهای خاک سرخ وسبزوآبی، من شکوه های  تورادرلالایی های حزن انگیزشبانه مادریافتم ،من اصالت تورادردستهای پینه  بسته پدردیدم وحست کردم،درکت کردمدیدم چگونه درخودمی شکنی دیدم آرام آرام می گریستی برای من وبرای آیندگانمن دیگرگریه نکن فراموشی رسم زمانه است،امانه،توبه خاطره هانخواهی پیوست این منم که می گویماینحرف یک دختربلوچ است خوب میدانی من فرزندمیرحملم،میرحملی که کم ازرستم یل نبود بخاطرآزادی وطن وآزادگی مردمش درخودشکست اماتن به شکست نداد.میر ماافسانه شداماتوراجاودانه کرد .توازچه مایوسی خاک اجدادی من خودت که بهترمیدانی من ازتباردادشاهم وجگرگوشه گوهرامم.من تورا زیبانقاشی  خواهمکشید.سرزمین من مراباورمکن.                                                                                                                 ((سامیا))

========================================================

.....

چندروزپیش که داشتم ازدانشگاه برمی گشتم وقتی اتوبوس ازایستگاه یخسازی ردمیشدخیلی تعجب کردم تمام کوچه پس کوچه هاوتموم خیابون هایی که به مسجدمنتهی میشدن مملوازجمعیت بودندازسرخیابون کناریخسازی گرفته تاایستگاه خودمون کنارمسجدماشین پارک شده بود.الهام هم تعجب کرده بودپرسیدیعنی چی شده ؟

گفتم نمیدونم شایدیه چیزی شده دلم هری ریخت پایین نکنه چیزی شده باشه ماهم که همسایه دیواربه دیوارمسجداتوبوس ایستگاه نگه داشت باالی خداحافظی کردم سرخیابون نرسیده یه پسره که لباس مخصوصی تنش بودجلوموگرفت گفت:مسجدخانم هارونمیذارن دقیق به صدایی که ازمسجدمی اومدتوجه کردم تازه متوجه شدم این صدای مولاناعبدالحمیدخودمونه من خودم ساعت ۴رفتم هیچ خبری نبودساعت ۵ونیم این همه آدم ازکجااومدن.به هرحال عجیب بود

خدایا

خــدایـــآ ..

دنیــآیت شهوت سَـــرایـی شــــده بـــــرایِ خـــــودش

نمیخــــــــوآی فیلتــــرش کنـــی؟